خاطرات مامانی

خاطرات نوجونی من

سلام خوبین ؟ من دو تا از خاطرات دوره نوجونیم رو تو ادامه مطلب نوشتم برید بخونید و لطفا نظر بدید خیلی ممنون که چشای نازتون  رو صرف خوندن مطالب وبم میکنید   یادمه هرموقعی که میرفتم تو نخ فضولی  میچسبیدم به مامانم وازش سوال میپرسیدم. مامانم هم همیشه میگفت : دلارام ,فکر کردن به جواب سوالای  بی ربط تو مغزمو  منجمد میکنه  همون موقع که مامانم این جمله رو میگفت میزدم زیر خنده حالا الان نخند کی بخند  مامانم عصبانی میشد و از دست من پناه میبرد به اشپزخونه ********************************************************************** بعضی اوقات رو مخ بابام راه میرفتم...
1 تير 1393
1